گزارشگر:برگردان: بهار چوپان - ۰۵ جوزا ۱۳۹۸
دشمنی با پاکستان و آن کشور را مسول همه شکستها و ناکامیها و عقبگردهای تاریخی افغانستان، معرفی کردن در میان ما به یک «اصل» و به یک باور خدشه ناپذیر مبدل شده است و کار بهجایی رسیده که اگر احتمالاً یکی از کارمندان بلند رتبۀ رژیمهای افغانستان پس از خوردن میوههای وارداتی از پاکستان بهویژه «آم» به بیماری اسهال مبتلا شود، پاکستان را متهم به مسموم ساختن عمدی «آم»ها خواهند ساخت.
اما به شهادت اسناد و مدارک و شواهد و شهود معتبر، این دشمنی اکثراً دروغین و در بسا موارد کسانی که از همه بلندتر فریاد «مرگ به پاکستان» سر میدهند و سنگ وطنپرستی به سینه میزنند، بیشتر از دیگران پاکستان دوست و حتا همکار با پاکستان بوده اند. در حالی که ادعای یا دعوای «ارضی» و «مرزی» همیشه از طرف دولتمردان افغانستان، مطرح شده و میشود که این امر طبیعتاً خوشآیند دولتمردان پاکستانی نبوده و نیست، بلکه یکی از عمدهترین عوامل تیرهگی همیشگی روابط با پاکستان نیز همین طرح دعواهای بدون سند و مدرک و فاقد محتوا است، اما همین مدعیان نپذیرفتن دیورند و بازستانی سرزمینهای از دست رفته نیز پشت پرده با پاکستان انواع روابط را داشته و ارادتمند پاکستانیها بوده اند.
یکی از کتابهای بسیار مهم و معتبری که واقعیتهای تاریخی مستند در بارۀ «دیورند» و «پشتونستانخواهی» دولتمردان معاصر را بازگو میکند، کتابِ «فریب ناتمام» اثر جمعه خان صوفی، شهروند پاکستان و داماد غلام مجدد، مشهور به سلیمان لایق است. این کتاب از آنرو معتبر است که مستند است و روایت چگونگی واقعیتهای پشت پردۀ روابط داوود خان با پاکستان، حزب دمکراتیک خلق افغانستان، با پاکستان و پاکستانیها و رویکرد رهبری این حزب به مسألۀ دیورند و پشتونستان، از زبان یک شاهد عینی میباشد. جمعه خان صوفی، نخستین بار به سال ۱۹۶۷ به کابل میآید و بعد از اینکه «اجمل ختک» رهبر جداییطلبان پشتون در کابل مقیم میشود، صوفی بهعنوان دستیار و مسول دفتر او در کابل رحل اقامت میافگند و این اقامت بهقول خود او بیشتر از بیستوپنج سال طول میکشد. او با اعضای بلند پایه دولت داوود خان و حتا شخص داوود خان و پس از او با رهبری حزب دمکراتیک خلق و شاخۀ پرچم و رژیم مورد حمایت آنها آشنا میشود و پس از کودتای خونین هفت ثور در دفتر بیروی سیاسی حزب و وزارت خارجه دولت کارمل شامل وظیفه میشود و برای رادیو «پشتونستان» مطلب مینویسد و نامههای رسمی وزارت خارجه و حزب را به انگلیسی برگردان میکند و گاه هم خود مینویسد. دسترسی به منابع و اسناد دست اول در وزارت خارجه افغانستان و همچنان به مقامات دست اول رژیمها از جمهوری کودتایی داوود خان تا جمهوری غیر دمکراتیک کودتایی حزب خلق و آشنایی او با سیاست رسمی شوروی سابق در مورد مسألۀ افغانستان و دیورند، اهمیت کتابِ «فریب ناتمام» را در حد یک سند تاریخی مهم و سزاوار دقت و مطالعه و برگردان و استفاده اکادمیک بالا میبرد. از اینرو، نگارنده ضمن آنکه تصمیم دارم این کتاب مهم ششصد برگی را از اردو به فارسی برگردان کنم نشر بخشهای جالب آنرا پیش از پایان کار برگردان نیز خالی از خیر نمیدانم.
میراکبر خیبر و چگونگی و چرایی ترور یا قتل او یکی از بحثهای مورد منازعه در تاریخ معاصر کشور است و روایات متفاوت و متعدد موجود در اینباره نه تنها به روشن شدن دلیل ترور او کمک نمیکند بلکه به تیرهتر شدن هاله ابهام پیرامون دلیل و انگیزۀ ترور او نیز انجامیده است؛ اما جمعه خان صوفی، در فریب ناتمام خاطرهیی را بازگو میکند که به پنداشت نگارنده انگیزۀ ترور و طراحان قتل میراکبر خیبر، در لابهلای آن روشن و معرفی میشود. اینهم یک بخش از خاطرات جمعه خان صوفی در کتابِ فریب ناتمام.
میزبانی و پذیرایی از میراکبر خیبر
من در خوابگاه دانشآموزان مجرد بهسر میبردم که روزی مولانا «نازش» به اتاقم آمد. او از ما میخواست که با حزب پرچم در افغانستان روابط برقرار سازیم. در آن هنگام حزب «دهقانان کارگر» با دومین حزب کمونیست افغانستان خلق روابط برقرار کرده بود. حزب دهقانان برای برپایی نظام دمکراتیک مردمی مبارزه میکردند و ما (عوامی نشنل پارتی) خواهان برپایی نشنل دمکراسی بودیم. من (جمعه خان صوفی) و اجمل ختک، از دیر زمان با پرچم رابطه داشتیم زیرا پرچم در افغانستان از پاچا خان و در پاکستان از نشنل عوامی پارتی حمایت میکرد.
از طرف حزب (نشنل عوامی پارتی) به من هدایت داده شد که پنهانی به کابل بروم و در آنجا با رهبری حزب پرچم ملاقات کرده نامههای اجمل ختک، را به آنان برسانم. زمستان و سرمای بیسابقه فرا رسیده بود که من لباس ساده (پیراهن تنبان) به تن کرده، کلاه بهسر گذاشته و شال به دور خویش پیچیده با دوست محمد که از بستگان ملک نادر خان بود، عازم کابل گشتیم. شب پیش از آغاز حرکت بهسوی کابل، را من در حجرۀ دوست محمد خان، که در قریه اشرف که حالا بهنام قریه ملک نادر، مسما شده است گذراندم. در آن سرمای شدید که کابل، سراسر پوشیده از برف بود، من در حالی که لباس قبایلی به تن و چپلی پشاوری به پا داشتم آنجا رسیدم. ما به منزل سید نادر خان، واقع کارتۀ سه رفتیم، چون خانوادۀ او برای سپری کردن فصل سرما به خانۀ دوم شان به جلالآباد رفته بودند. نادر خان، پیش از اینکه در کارتۀ پروان خانه بسازد، در منزل کرایی بهسر میبرد. من به بهانهیی از دوست محمد جدا شده و به منزل دکتر نجیب به کارتۀ پروان رفتم، ولی از بخت بد او در آن ساعت در منزل نبود و به من گفتند که میتوانم او را در دفتر پرچم در مکروریان پیدا کنم (هنوز مکروریانهای ۲ و ۳ و ۴ آباد نشده بودند)، درحالی که به درستی نمیدانستم دفتر پرچم در کدام بلاک و کدام اپارتمان مکروریان قرار دارد، الله توکلی به مکروریان رفتم و با چپلی پشاوری روی خیابانهای پوشیده از برف در میان بلاکها سرگردان بودم که ناگهان از روبهرو میر اکبر خیبر، نمایان شد. او خانه را به قصد دفتر پرچم ترک کرده بود که در مقابل بلاک با من مواجه شده و با حیرت از من پرسید: تو اینجا چهکار میکنی؟! به همراه او به دفتر پرچم رفتم و ما که وارد شدیم ببرک کارمل، اناهیتا راتب زاد و شاید نور احمد نور، پیش از ما آنجا حضور بههم رسانده بودند و تشریف داشتند. نامۀ اجمل ختک را به آنها تسلیم کردم که آنها بهطور مشترک آن را خوانده و بسیار خوشحال شدند. آنها از من تشکر و قدردانی و اظهار لطف کردند؛ من پس از ختم ملاقات به خانۀ نادر خان برگشتم و به دوست محمد خان گفتم که متأسفانه شخصی را به دیدنش رفته بودم نتوانستم پیدا کنم بنابر گشتم و به او گفتم که بهتر است همین امروز دو باره بهسوی پاکستان روانه شویم و به گمان اغلب که چنان هم کردیم و همان روز دو باره بهسوی جلالآباد حرکت کرده و آنجا در منزل نادرخان، شب را سپری کرده صبح زود روز دوم از مرز تورخم رد شدیم و سپس نادر خان به قریه خود و من به دانشگاه برگشتم.
تقریباً یکی دو ماه پس از سفر ماجراجویانه من به کابل بود که میر اکبر خیبر، با سلیم و سرفراز که پسران میرا جان سیال کودا، بودند به اتاق من وارد شد. آنها با پای پیاده از راه درۀ مهمند به «شبقدر» و از آنجا به نزد من آمده بودند. آمدن آنها مسوولیت بزرگی را روی دوش من قرار داد؛ هیچکس نباید از آمدن میر اکبر خیبر، آگاه میشد و او باید مخفی میماند زیرا افشا شدن خبر ورود خیبر، رسوایی بزرگی برای حزب و من بار میآورد. افرادی متفاوتی نزد من رفتوآمد داشتند؛ مثلاً همشهریهایم، دوستانم، دانشجویان دانشگاه پی.ایس.ایف، همکارانم و عده دیگری از مهمان ناخوانده تشریف میآوردند و گاه رحل اقامت میافگندند. جای دیگری که امنتر از اتاق من باشد سراغ نداشتم بنا ناگزیر بودم که تا زمانی که رهبری حزب (عوامی نشنل) از ورود میر اکبر خیبر، اطلاع یافته و برای رهایش میر اکبر خیبر، ترتیبات لازم بگیرند او را در اتاق خود نگهدارم همراه با او خودم را نیز در همان اتاق زندانی کنم و به او اجازه خروج از اتاق ندهم و در صورتی که که مجبور باشم به کالج یا سراغ کدام کار ضروری دیگر بروم باید خیبر را در داخل اتاق قفل کنم تا اگر کسی در غیاب من به دیدن من بیاید با دیدن قفل روی در از آنجا برود. چند روز با همین تدابیر احتیاطی از خیبر، پذیرایی کردم و برای اینکه سرگرم شود اخبار و مجلهها را برایش فراهم میکردم و رادیو نیز برای شنیدن اخبار در اتاق موجود بود.
به این ترتیب چند روز را در اتاق سپری کردیم و در این میان با استفاده از تاریکی شب او را به سیر و گشت کالج اسلامی و دانشگاه پشاور هم بردم و این اتفاقات زمانی رُخ داد که پاکستان تجزیه شده و اقتدار بهدست به تو افتاده بود، درحالی که در صوبه سرحد حکومت مشترک حزب عوامی و جمعیت برقرار نشده بود. در یکی از همین روزها «نازش» آمد و میر اکبر خیبر، به منزل دکتر نظیر، منتقل شد. در منزل دکتر نظیر، خیبر، با اجمل ختک، نازش و اعضای دیگر حزب دیدار کرده و فیصلههای مهم صادر کردند. من به این دلیل که در دانشگاه مامور بودم ناگزیر مسوولیت پذیرایی و نگهداری از خیبر، را به سید مختار سپردند و این مسوولیت از روی دوش من برداشته شد. خیبر، چند روز دیگر را در منزل خویشاوندان سلیم و سرفراز که با او به پاکستان، آمده بودند سپری کرد و مختار پاچا او را از پشاور به سوات برای سیاحت و دیدار با رفقای کمونیست به آنجا برد و بعد از آن دیدارها خیبر با همراهان خویش از راه «کودا خیل مهمند ایجنسی» دوباره روانه افغانستان شد. اکنون که به آن روزها فکر میکنم و اتاق شماره ۱۲ خوابگاه را که میر اکبر خیبر، چند روز را بهطور پنهانی در آن بهسر برده بهخاطر میآورم با خود میگویم باید این اتاق بلکه همان طبقه خوابگاه را بهنام میر اکبر خیبر نامگذاری کنند و اگر مسوولین دانشگاه موافق باشند نام او را بر روی لوح نوشته و به دیوار بیاویزند. میر اکبر خیبر، کسی بود که پس از قتل او در افغانستان و سپس در پاکستان، موج خونریزی و تباهی آغاز شد که اکنون پس از گذشت سالها نیز نشانی از پایان یافتن آن به نظر نمیرسد.
میر اکبر خیبر یک مدیر، نظریهپرداز و سیاستدان بینظیر بود. او بر امر حمایت از داوود خان به هر قیمت ممکن اصرار میورزید و میگفت که سازش و بغاوت علیه داوود، جفا و دغای بزرگ در حق افغانستان خواهد بود. خیبر صاحب، در آن روزگار مسوول نظامی شاخۀ پرچم در ارتش افغانستان بود. گارد جمهوری داوود خان پُر از افسران پرچمی بود که در مقام فرماندهی آنها نیز یک پرچمی بهنام «ضیا مجید» قرار داشت.
این فرمایش خیبر را که به سال ۱۹۷۳ و در پاسخ به پرسش من گفته بود هنوز بهخاطر دارم که گفت: «بر انداختن داوود خان و بهدست گرفتن قدرت از سوی ما چند ساعت طول نخواهد کشید، اما این عمل ما خیانت بزرگ در برابر مردم افغانستان خواهد بود، چون مردم با ما نیستند». و این پیشبینی درست ثابت شد.
برگرفته شده از کتابِ «فریب ناتمام» فصل دوم برگهای ۱۰۰ تا ۱۰۴ نوشته جمعه خان صوفی
Comments are closed.